۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

وقت نامساعد

 | عبدی کلانتری


. . .  برای فایل پی دی اف (تبلت ـ آی پد ـ چاپ) اینجا کلیک کنید.


آن چیز که «اُبژه»‌ی عشق من است، آنچه که وسوسه است و خواهش ِناب، در مادیت ِکامل ِخود چگونه باید مهار شود، از آن ِمن شود؟ آن چیز که «چیز» نیست بلکه خود یک «انسان» است، اما دقیقاً تجسّم همان هستی‌ی بُت‌گونه‌ای است که من سالها در خواب دیده بودمش و در بیداری خیال ِتصاحبش را می‌پروردم: حال او آنجاست، در برابر من! چگونه او را صاحب شوم، مالک‌اش شوم؟ چرا گمان می‌برم نخستین مانع بزرگ برای تصرف و تصاحب این ابژه‌ی تمنا، آگاهیِ خود اوست؟ بدن‌اش را می‌خواهم، رام و دستاموز؛ اما نه خودآگاهیِ شورشگرش را!  

و اگر او «مال من» شد، چگونه بر وحشت ِاز دست دادنش غلبه کنم؟ چگونه باور کنم وقتی که پیش ِچشم من نیست، همچنان در قلمرو اراده‌ی من باقی می‌ماند؟ چگونه فکر من می‌تواند از این تشویش ِمکرر بگریزد که مادیت ِاین تن هرگز سیراب کننده‌ی عطش دیگری نخواهد شد؟

مگر نه اینکه «تملک» کامل زمانی میسر خواهد شد که موضوع عشق، در تسلیم مطلق، اختیار کامل بدن و خودآگاهی را به سرورش که من باشم واسپرد، شاید تا بدان اندازه که با بیهوشی ی ناشی از دارو یا حتا مرگ پهلو زند؟

آرزو می‌کنید کاش هرگز آن وسوسه «مادیت» نمی یافت، همواره خیال می‌ماند و هیچ‌گاه در سیما و تنی لمس کردنی در برابر شما ظاهر نمی شد، و هرگز نگاه دعوت‌کننده‌اش را با لب‌های نیمه‌باز به شما نمی‌دوخت. اگر در محل آن آشنایی، شما چند دقیقه زودتر می‌رسیدید که او آنجا نبود، یا او دقایقی دیرتر می‌آمد که شما روی‌تان را به جانب دیگر کرده، مهمانی را ترک کرده بودید، اگر وقت، از «بخت خوش»، در آن لحظه تلاقی نگاه‌ها، چنین «مساعد» نمی‌بود!
بخت خوش؟ لحظه‌ی مساعد؟
یا لحظه‌ی شروع ِسقوط؟ وقت ِبدشگون؟



نام فیلم:
وقت نامساعد ـ داستان یک وسوسه
Bad Timing – A Sensual Obsession
محصول ۱۹۸۰
نویسنده و کارگردان: نیکلاس روگ ــ با شرکت: آرت گارفانکل درنقش دکتر آلکس لیندن؛ تریزا راسل در نقش ملینا فلاهرتی؛ هاروی کایتل در نقش کارآگاه نتوسیل، دنهولوم الیوت در نقش ستفان فلاهرتی

یک بوسه چیست؟
لحظه‌ای بر صحنه‌ی عنوانگذاری فیلم مکث می‌کنیم: وقتی یک مرد و یک زن همزمان به «بوسه»ی گوستاو کلیمنت یا «مرگ و زن جوان» اثر ایگون شیله می‌نگرند، آیا هردو یک چیز را می‌بینند؟ آیا زوجی که این دو هنرمند نقاش پیش چشم ما گذاشته اند، لحظه‌ای از «خوشبختی» را زندگی می‌کنند یا دقایقی را در آستانه‌ی مرگ؟ چه رابطه‌ای است میان یک بوسه‌ی اروتیک و آخرین نفس؟



وین
محل رویداد فیلم «وقت نامساعد» شهر وین است.  نیکلاس روگ این شهر را با سه «تِم» یا موضوع پیوند می‌دهد که هرسه به کیفیت رابطه‌ی عاشقانه‌ی محوری فیلم مربوطند. نخست، هنر  نقاشی گوستاو کلیمنت و ایگون شیله، دو هنرمندی که هریک در بیان تصویریِ کشش تب آلود بدن‌ها استادی بی همتاست و هردو در زمانه‌ی خود به نگارگری ِپورنوگرافیک و زیاده‌روی در سکس ِغیرمتعارف متهم شده بودند؛ دوم، روانکاوی «زیگموند فروید» و راز و رمزهای روان‌ها، رفتارها و عادات جنسی‌ای که او نخستین بار کلید فهم شان را به دست داد؛ و سوم، دنیای شبح گونه‌ی تجسّس و جاسوسی در جنگ سرد میان شرق و غرب. این تصویر اخیر، دست کم از زمان فیلم «مرد سوم» (ساخته‌ی کارول رید، با شرکت اورسون ولز) «وین» را در سینِما به مکانی ناامن و لبالب از دسیسه و پرده‌پوشی تبدیل کرده است. در فیلم «وقت نامساعد»، بخش امنیتی و جاسوسی «ناتو» در قرارگاه نظامیان آمریکایی، برای شهروندان «مشکوک» در دو سوی مرز، پرونده و پروفایل روانکاوانه تشکیل داده است. دکتر «آلکس لیندن»، روانکاو جوان آمریکایی که برای تدریس به وین آمده، موظف است در مقام مشاور امنیتی، برخی از این پرونده‌ها را مرور کند. در میان این پرونده‌ها، دو نفر برای او اهمیت ویژه دارند، معشوقه‌ی زیبای تازه آشنایش «ملینا»ی بیست و پنج ساله، و «استفان» شوهر میانسال ملینا. 



تجسس و جاسوسی
سؤظن و تمایل به کنترل ِموضوع کشش جنسی، جاسوسیِ‌ معشوق و بازجویی از انگیزه‌های پنهان او، رفت و آمدها و آشنایانش، باعث شکنجه‌ی ذهنی ِمدام دکتر لیندن است. عشق او با وحشت بی‌وفایی ِمعشوق عجین است و «تجسّس» بخشی جدایی ناپذیر از وسوسه‌ی گمگشتگی در میدان جاذبه‌ی جنسی ِملینا: کشف چند قطعه عکس در لابلای اوراق یک کتاب (کتاب آثار ایگون شیله)، ردّی و نشانه‌ای از مردان زندگی گذشته و حال او، علل ازدواج و جدایی‌اش، پاتوق‌ها و محل‌های رفت و آمدش، داروها و بیماری‌ها و کورتاژها و بسیاری جزییات دیگر از زندگی این زن جوان. انگاره‌ی «وین» ما را می‌برد به تصویر یا تصوّر تمناهای سیراب نشدنی، روان‌های نامتعادل، چشمان نظاره گر، سؤظن، حسادت، تهدید، پنهانکاری، ناامنی،  فریفتگی و فریبکاری. (که از جمله تم‌های آثار  آرتور شنیتسلر نویسنده‌ی اطریشی هم هست که ماکس افولس و استانلی کوبریک آثار معروف او «چرخ و فلک» و «رمان خوابگونه» را  در «لاروند» و «گشاده چشمان فروبسته» به فیلم درآوردند. چشم نظاره‌گر دوربین سینِما خود بارها همچون تمثیل ِچشم چرانی ی بیمارگون نزد همه‌ی ما  ــ ویوریسم ــ در نوشته‌های سینمایی مطرح شده است.)

ساختار فیلم همانند یک معما است که تکه پاره‌های داستان ِآن از لحاظ زمانی و مکانی به هم ریخته است و کنارهم گذاشتن ِبقاعده‌ی این پاره‌ها می‌تواند همزمان یک داستان جنایی، یک قصه‌ی رمانتیک، یا یک روایت پورنوگرافیک از یک وسوسه‌ی بیمارگونه را بسازد. تماشاگر مجبور می‌شود به جای کاوش انگیزه‌های روانی، به حس و حال «موقعیت»‌ها، تداعی معانی، و تفسیر معنای تصاویر بپردازد. تم فرویدی قصه، بروز جنبه‌های آنارشیک و عقل گریز رفتارها در زیر ظاهر آرام و متمدنانه‌ی پیوندهای بورژوایی، زیر نقاب خردگرایی دانشگاهی، و نهادهای نظم و قانون است؛ جایی که مرز میان شیفتگی بهنجار عاشقانه و پاتولوژی تجاوز جنسی به هم می‌ریزد.


ملینا
دو وجه شخصیت ملینا را در همان دقایق اول فیلم می‌شناسیم: تمایل شهوانی ی آشکار همراه با جسارت عرضه‌ی آن به مردی که توجهش را جلب کرده؛ و تمایل به ترک زندگی اگر که جهانِ رابطه‌ها دشمنخو باشد و عاشقی‌ها اسارت بار. در ابتدای فیلم، در سکانس جدایی روی پل (مرز براتیسلاوا)، ملینا با رنگ سرخ معرفی می‌شود، رنگ شال قرمزی که به گردن دارد، ماتیک تند، رنگ اتوموبیلش، همه در پس زمینه‌ای از خاکستری‌های سرد. ملینا رنگ آنارشی و آتش دارد؛ و رنگ خون (در صحنه‌های بیمارستان). او رام و اهلی شده‌ی هیچ مردی نخواهد شد. سرخ، رنگ غالب ِآپارتمان کوچک ملینا در وین نیز هست. نخستین گفتگوی او و آلکس در مهمانی ابتدای فیلم در حالی روی می‌دهد که میان آن‌ها گلدانی پر از گلهای سرخ نشسته. ملینا است که سر صحبت را باز می‌کند و تمایلش را به آلکس به او می‌فهماند. کبریتی را که با شماره‌ی تلفن به دست آلکس می‌دهد، به تصویر قلب قرمز کوچکی مزین شده است.



ملینا زنی است آزاد و آزاده، در رفتار ِتن و در طرز تفکر. ملینا آلکس را در یک مهمانی شبانه می‌بیند، سرصحبت را باز می‌کند، و هنگام خداحافظی آلکس را مجبور می‌کند که خم شود و سرش را از نزدیک زاویه‌ی میان دو پای ملینا عبور دهد تا بتواند از آستانه‌ی در بگذرد. در همان صحنه‌های نخست نیز ابزارهایی را می‌بینیم که به نحوی خشن حریم بدن او  را هتک می‌کنند: یک چاقوی کوچک تزیینی که همیشه در دست آلکس با حرکتی تکرار شونده نشاندهنده‌ی تشویش روانی او زیر ظاهر آرام‌اش است. و لوله‌ها و ابزاری که در بیمارستان در دهان و بدن ملینا فرو می‌کنند (و کمی بعدتر برای آزمایش سپرم، در واژن او) که همه اینترکات شده‌اند میان صحنه‌های تب آلود ِعشق بازی او با آلکس.



وقتی در یک کافه، آلکس راجع به گروهی از دوستان ملینا که سرمیزدیگری نشسته‌اند می‌پرسد، ملینا پاسخ می‌دهد: «اونا فقط یک مشت آدم دیوونه هستن.»، و وقتی که آلکس می‌پرسد، «چه جوری؟» می‌گوید، «کارهای عجیب غریب می‌کنن.» آلکس بلافاصله ترسش را نشان می‌دهد: او می‌خواهد بداند ملینا با «آدمای دیوونه» سکس داشته و دارد یا نه؟ که البته پاسخ روشن است. ملینا مست است و مستی می‌کند؛ و آنچه در مستی می‌کند از حوزه‌ی کنترل آلکس به دور است.



دکتر آلکس لیندن
آلکس آرام و منطقی است. او را به هنگام تدریس در کلاس درس می‌بینیم که   گرایش برخی انسان‌ها را به کنترل و تجسس تشریح می‌کند. اسلایدهایی داریم از دیکتاتورهای محبوب القلوب و قسی القلب. اشاره به ایدئولوژی‌های توتالیتر همراه است با ترسیم نیمرخ مردانی که باید همه چیز زیر نظارت آهنین و تنظیم شده شان باشد تا احساس آرامش کنند. تشویش‌ها و اختلال‌ها («نِوروز»)ی روانی آن‌ها زیر ظاهری از دیسیپلین، چشمِ نظاره گر، و نظم ِقابل ِپیش‌بینی پنهان شده است. بی نظمی و آنارشی آن‌ها را متوحش می‌کند. آزادی یا آنارشی ی جنسی دنیای روانی آن‌ها را برمی آشوبد. دکتر آلکس لیندن این مردان را به خوبی درک می‌کند و در خفا آنان را خویشاوند می‌پندارد.

دکتر آلکس لیندن خطاب به دانشجویان کلاس : نخستین جاسوس، یک طفل خردسال است. نخستین موضوع جاسوسی، {اسلاید} عشقبازی پدر و مادر، سکس!

 چه رابطه‌ای است میان این تصویر آرکه تایپی ی «طفل/چشم نظاره گر/سکس» و کاراکترهایی چون ادگار هوور، زیگموند فروید، و استالین؟ (چشم چرانهای سکسی و چشم چرانهای سیاسی)؟ آلکس: «کسی که از این نوع جاسوسی {بر رفتار جنسی دیگران} احساس خجلت و گناه کند، غالباً به محافظه‌کاری سیاسی گرایش پیدا می‌کند!»



در صحنه‌ی بعد آلکس به خاطر آنکه در زندگی خصوصی ملینا کنجکاوی به خرج داده، به خاطر «فضولی زیاد»، معذرت می‌خواهد، اما این فقط لاپوشانی است. چند دقیقه بعد می‌خواهد بداند، «آیا هنوز با اون هنرپیشه‌ی تئاتر قرار مدار می‌گذاری؟» وسوسه‌ی کنترل و ترس از بی‌وفایی یا بی‌پروایی سکسیِ ملینا، او را نگران کرده، محاورات تلفنی خود و ملینا را روی نوار ضبط می‌کند. نخستین درخواست الکس از ملینا آن است که ملینا نزد او نقل مکان کند. چندی بعد از ملینا تقاضای ازدواج می‌کند. ملینا می‌گوید: «تو صاحب من نیستی، من هم مالک تو نیستم.» این همان چیزی است که آلکس هرگز نمی‌خواهد بشنود.

سفر کوتاه آلکس و ملینا به آفریقا تضاد این دو کاراکتر را بهتر به نمایش می‌گذارد. ملینا هیجان‌زده و خوشحال با محیطی غریب شروع به بده بستان  می‌کند در حالیکه آلکس در برابر رفتار و آداب بومیان احساس تهدید و انزجار دارد؛ او از دنیای آشنا و بقاعده‌ی بورژوایی‌اش به مکانی ناامن و بدوی یا «وحشی» پا گذاشته و خیال می‌کند که معشوقه‌اش را در چنین محیطی نمی‌تواند برای خود نگه دارد. آلکس احساس ناامنی‌اش را از امور ناآشنا و نامنتظره، با قصه‌ای از دوران نوجوانی‌اش در نیویورک مؤکد می‌کند.

آیا ملینا می‌تواند همواره «خودش» باشد و همزمان آنچیزی که آلکس از او انتظار دارد؟ آلکس از اینکه ملینا پیشنهاد ازدواج او را جدی نمی گیرد، خود را شکست‌خورده می‌بیند.



کارآگاه
نتوسیل عادات آلکس را دارد، بر دیوار، قابها باید تمیز، قرینه، و مرتب قرار گرفته باشند. هردو فورمال لباس می‌پوشند، کت و شلوار و کراوات. در قاب دوربین، قرینه روبروی هم قرار می‌گیرند. به نظر می‌رسد نتوسل می‌تواند افکار آلکس را بخواند. کارآگاه نتوسل المثنای دکتر آلکس لیندن است. اوست که سرانجام نشان می‌دهد به خوبی «انگیزه»ی جنایت را  می‌فهمد و با تظاهر به همدردی و همفکری با آلکس، از او تأیید یا اعتراف می‌خواهد.



نتوسیل نمونه‌ی تیپیک کارآگاه قصه‌های پلیسی است: به نحوی عقلانی منطق اعمال، زمان، و انگیزه‌ها را کنار یکدیگر می‌چیند تا معما را کشف کند. لایه‌های «قصه‌ی جاسوسی و جنگ سرد» و «قصه‌ی پلیسی حل معمای قتل» در زمان حال و در مرور ذهنی ی رویدادهای گذشته آرام آرام جلو برده و روشن‌تر می‌شوند. در میانه‌ی فیلم، مرور و بازسازی ی قصه‌ی عاشقانه‌ی  آلکس و ملینا به آرامی از ذهن دکتر آلکس لیندن منتقل می‌شود به ذهن ِکارآکاه نتوسیل. ذهنیت‌های این دو یکی می‌شود!



در آپارتمان ملینا هیچ چیز سر جای خودش نیست، بی نظمی کامل، آنارشی! خانواده‌ای از هم پاشیده، پدر و برادر مرده؛ چندبار اقدام به خودکشی. اما او روح ناآرامی دارد و حالا درست همان کارهایی را می‌کند که دوست دارد  بکند. او نمی‌خواهد «خانگی» و «نشانده» باشد. و این را بی پرده و با پرخاش به آلکس حالی می‌کند. اما آلکس قادر به قبول این آزادی نیست و در نتیجه تنها راه بازگرداندن آلکس برای ملینا، عرضه‌ی بدن‌اش است به نحوی که گویی می‌خواهد توسط آلکس مورد تجاوز قرار گیرد؛ همین شور و تپش و سکس خشن و تب کرده است که آن‌ها را کنار هم نگه می‌دارد و همزمان ملینا را از درون می‌کاهد و شکنجه‌اش می‌دهد. گویی او جز تسلیم بدن‌اش راه دیگری برای حفظ عشق آلکس ندارد. صحنه‌ی سکس روی پلکان، جلوی «چشم نظاره گر»ِتخیل کارآگاه نتوسیل، و «ویوریسم» تماشاگر فیلم، می‌فهماند که ما (مردان تماشاگر) نیز در لذت و جنایت/تجاوز نهایی ِدکتر آلکس لیندن شریک هستیم!

و سرانجام این کارآگاه نتوسیل است که ترس ِآرکه‌تایپی مردانه‌ی همه‌ی رمانس‌های تلخ و تیره را که با ایدئولوژی فاشیسم پهلو می‌زند به روشنی و صراحت در گوش آلکس زمزمه می‌کند: «من می‌توانم آدم‌هایی مثل ملینا را درک کنم که در چنین محیط آشفته و بی‌نظمی زندگی می‌کنند؛ آن‌ها در فاضلاب جسمی و اخلاقی فرو رفته‌اند و  همین بی بندوباری را مثل یک بیماری واگیردار در اطراف خودشان پخش می‌کنند. مخلوقات خطرناک! خطرناک برای خودشان و برای دیگران . . . آن‌ها ضعیف هستند و  نسبت به توان و استقامت ما حسادت می‌کنند، نسبت به ظرفیت ما برای جنگیدن، اراده‌ی ما برای سلطه بر واقعیت رشک می‌برند! در نتیجه سعی می‌کنند ما را هم با خودشان به درون این آشفتگی و هرج و مرج روزانه بکشانند.»



یک نمای معنادار و زیبا: درست لحظه‌ای پیش از تصمیم قطعی به آنچه قصدش را کرده، آلکس سعی می‌کند قاب عکسی را که روی دیوار آپارتمان ملینا کج شده صاف بایستاند، ولی قاب عکس سرجای اولش سُر می‌خورد. تلاش آلکس برای ایجاد نظم در رابطه با زنی که هرگز زیر کنترل او نمی‌توانست باشد، با شکست کامل روبرو شده؛ و برای او اکنون هیچ راه دیگری نمانده جز آنکه این شکست را برای همیشه جبران کند. او رقص مرگ‌اش را بر بالین ملینای نیمه مدهوش با حالتی از خلسه و تحریک شدگی جنسی آغاز می‌کند تا یکی از تلخ ترین، غنایی ترین، و خشن ترین سکانس‌های سینمای اروتیک را بسازد.

استفان
نخستین جمله‌ای که در فیلم ادا می‌شود این است: «استفان، متأسفم». تنها کسی که ملینا را می‌فهمد و پوزش از او می‌تواند معنایی داشته باشد استفان است.  در ابتدای فیلم، یک روز ابری و گرفته در مرز براتیسلاوا، روی پُل، استفان به هنگام جدایی از ملینا، سیگاری آتش می‌زند، دست ملینا را می‌گیرد و آرام حلقه‌ی ازدواج را از انگشت او درمی آورد. ملینا اما حلقه را از میان انگشتان او بیرون می‌کشد و آنرا برای خودش نگه می‌دارد. این دو عمیقاً یک دیگر را درک می‌کنند.  آیا این لحظه‌ی جدایی است یا آغاز پیوندی عمیق‌تر؟



آخرین گفته‌ی استفان خطاب به آلکس است در پایان فیلم: وقتی یک زن این‌طور «مشکل و مشکل ساز» باشد، کافی نیست که فقط عاشق او باشی بلکه باید آماده باشی از حیثیت ات مایه بگذاری و خفّت بکشی.

برای آلکس دیگر بسیار دیر شده که ارزش عشق ملینا را دریابد، او  با خودخواهی تملک گرایانه‌اش، رابطه‌ای زیبا را به نابودی کشانده است؛ رابطه‌ای که می‌توانست نجات دهنده‌ی او از بندهای اخلاقیاتِ متعارفِ سکس، ترس‌ها و فوبیاهای جنسی‌اش باشد. ///


***

این مقاله نخستین بار در نشریهء سینما ـ چشم (شمارهء چهارم ویژهء اروتیسم، اسفند ۱۳۹۱) به چاپ رسید. از پرویز جاهد (سردبیر) برای اجازهء چاپ مجدد آن در اینجا تشکر می‌کنم.   ع. ک.

ميان جهان های شرقی و غربی










~

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

سيستم قدرت و تئوکراسی شيعی


عبدی کلانتری

انقلاب پنجاه و هفت در ايران، به واقع يک «انقلاب» بود، آنهم از نوع پوپوليستی آن و مثل همه ی انقلاب‌ها، قدرت در آن تا مدت ها خصلت فراقانونی داشت و سالهای سال در وضعيت «اضطرار» خود را تعريف می‌کرد. پس از انقلاب، منابع قدرت يکی نبودند اما همه بر جنبش خلقی سوار و زير رهبری کاريزماتيک آيت الله خمينی متحد شده بودند. (کاريزما = رهبری معنوی که در قلوب مردم جا دارد و سرسپردگی به آن واجد خصلت‌های خردگريز يا «ايرشنال» است.) ايدئولوژی حاکميت به هيچ وجه ارتباطی به «شريعت» نداشت بلکه از تئولوژی سياسی اسلام (در شکل شيعيسم انقلابی و ضد استعماري، خمينيسم و آموزه ی ولايت فقيه، شريعتيسم، مجاهدينيسم و امثالهم) ناشی می شد. از همان ابتدا وضعيت اضطراری به شکل «مصلحت نظام» تعريف شده بود که يکی از خصلت‌های تئولوژی سياسی است، يعنی تعليق شکل‌هايی از قانونيت به نفع مصلحت حفظ نظام و تعاريف «دوست/دشمن» و «خودی /غيرخودی» برآن اساس؛ تا زمانی که از بحران درآيد و وضع دوباره «عادي» شود. يا تا زمانی که «بلوک قدرت» در آن يکپارچه شود.

قانون اساسی ايران را مجلسی از خبرگان اسلام (اکثراً مجتهدان و فقيهان) در مقام مؤسسان نظام جديد تدوين کردند. پدران مؤسس به فرمان رهبر انقلاب و نزديک‌ترين سربازان رکابش (آيت الله ها بهشتي، مطهري، و منتظري) اصل ولايت فقيه را ستون قانون اساسی قرار دادند. مضمون آيه‌هايی از قرآن در قانون اساسی ادغام شد و جمعی از روحانيان شيعه در «شورای نگهبان» وظيفه ی دايمی پاسداری از خصلت اسلامی اصول قانون اساسی و قوانين آينده ی کشور را عهده دار شدند. در خيالواره ی سياسی (political imaginary)ی پدران مؤسس، شهروندان ايران «امت» محسوب می‌شدند و رهبری تنها از آن امام امت می بايست باشد. رهبران انقلاب بهمن پنجاه و هفت، به فاصله ی کوتاهی پس از پيروزی ی انقلاب، آيين نامه ی يک تئوکراسی ی مدرن را به امضای اکثريت ملت ايران رسانيدند. اين حرکت به طور مؤثری انقلاب مشروطيت و ميراث آن را ملغا (کنسل آوت) کرد. روشنفکری ی متجدد و حزب سياسی ی مدرن نيز توسط روشن‌فکر ارگانيک بومی و شبکه ی مساجد  «ملغا شد». سياستی از «جنس» متفاوت، ماشين دولتی ی سرمايه  داری وابسته را درهم شکسته و به جای آن يک تئوکراسی ی پوپوليستی ی بومی گرا و ضدامپريايست بنانهاده بود. به اين ترتيب فاشيسم کلريکال ِ بومی يعنی «ولايت» جای سلطنت نشست. اين ساختار به هيچ وجه «روبنايي» نبود بلکه می‌رفت که جامعه را از سرتا پا بازسازی کند.

چرا اين تئوکراسی را «مدرن» لحاظ می کنيم؟ زيرا از ابتدای تأسيس، برای حفاظت از خود و انقلاب اسلامي، «منطق قدرت» و «عقلانيت حفاظت از نظام» را مهمتر و مقدم بر شريعت و فقه سنتی قرار داد و اين روش، مشخصاً از عملـکرد و اقتدار رهبر انقلابی ی جنبش يعنی آيت الله خمينی ناشی می شد. او بدون شک در صدد ايجاد حکومتی اسلامی بر اساس موازين دينی بود، اما به عنوان يک سياستمدار و يک انقلابي، همواره مصلحت انقلاب اسلامی و نظام اسلامی را بر فقه و سنت مقدم می شمرد. آيت الله خمينی (از بسياری جهات همانند لنين در سالهای پس از انقلاب اکتبر) می بايست توازنی ميان «دُگما» (موازين شرعي) و «بقای دولت» (موازين حکومت اسلامي) برقرار سازد. برای اين کار می بايست همزمان با دو جناح راست (فقيهان سنت گرا) و  چپ (مجاهدين، روحانيان جوان انقلابي) مبارزه کند. همرزمان انقلابی ی او نظير آيت الله بهشتی و آيت الله هاشمی رفسنجانی اين منطق را درک می کردند. آن‌ها ملايان متجددی بودند که می‌خواستند تئوکراسی ی دينی را با ابزار دولتمداری ی مدرن اداره کنند. بی‌شک اگر شخص خمينی مقام «ولی فقيه» را نمی داشت، هيچيک از آن‌ها حاضر نمی شد يکی از آيت الله های عظمی و سالخورده ی حجره های خاک گرفته ی قرون وسطايی را بر مسند بالاترين مقام سياسی و روحانی دولت بنشاند. به همين دليل، «جانشين امام» می بايست بنا به ضرورتِ مصلحت نظام گزين شود، نه به اعتبار ِ اقتدار فقيهانه و عالمانه.

ولايت از چه طريق قدرت خود را اعمال می کند؟ به ترتيب اهميت تاريخی از ابتدای انقلاب: الف) نظام اعتقادی و باورهای ديني/سياسی ی شيعه که نزد مردم به شکل مجموعه ی بزرگی از «فولکلور شيعي» زمينه ی پذيرش ايدئولوژی اسلامی ی حاکمان است. ب) دستگاههای ايدئولوژيک و ترغيبی نظير شبکه ی مساجد، نمازهای جمعه، و امامان جمعه، رسانه‌های دولتي؛ و ت) نهادهای قهريه ی سپاه و بسيج و لباس شخصی ها.

سرمايه داری ی رانتی ی اقتصاد ايران و بوروکراسی عريض  و طويل دولتی اش اکنون در چارچوب سياسی ی يک تئوکراسی ی شيعی می بايست اداره شود. اين بدان معنا بود که نهادهای سکولار جامعه ی مدنی می بايست «اسلامي» شوند، از نظام آموزش و پرورش گرفته تا ارتش؛ از سيستم قضايی و حقوقی گرفته تا اخلاق عمومي؛ از رسانه‌های گروهی تا وجدان جمعی ی شهروندي و البته نحوه ی حضور زنان در جامعه. جامعه ی توحيدی مستضعفان و پابرهنه ها، جامعه ی عدل علي، می‌ رفت که متولد شود و همزمان نهال «سوبژکتيوته» ی خودش را در برابر «سوبژکتيويته»ی مدرنيته در خاک تئوکراسی نوين بکارد. اين واقعيت در سطح نظری به اين معناست که در بطن و زير پوست انقلاب ضد سلطنتی و آزادی خواهانه ی پنجاه و هفت که طبقهء متوسط هم در آن سهمی داشت، همزمان يک رگهء فاشيستی قوی حضور داشت. روشنفکران چپ در سطح خودآگاه، هنوز تحليلی از پيوند تنگاتنگ لومپنيسم شهری با مذهب عوام، بازاری ها، و روحانيت شيعه نداشتند. عنصر پوپوليسم از نوع فاشيستی ، يعنی حضور وسيع عناصر «دکلاسه» و حاشيه‌ای و به شدت قشري، همراه با سرريز عقده‌های جنسی يک روان اجتماعی بيمار، بخشی جدايی ناپذير از انقلاب پنجاه وهفت و سويهء تاريک آن بود.

 نظام سياسی ی «تماميت خواه» (توتاليتارين) و نظام «خودکامه» (اوتاريتارين) دو گونه ی نسبتاً متفاوت از حکومت های سرکوبگرند و هريک از منطق متفاوتی پيروی می کند. تعاريف و نقش‌های «رهبر»، «کاريزمای رهبري»، «حزب حاکم»، «بلوک قدرت»، «ايدئولوژِی رسمي»، «پايگاه قدرت در جامعه»، «فساد قدرت»، «فراقانوني» و غيره در اين دو نوع يکسان نيست. نوشته‌های ژورناليستی ای که رژيم سياسی ايران را همزمان تماميت خواه و خودکامه می نامند از لحاظ تحليلی چندان منسجم نيستند و بيشتر با الفاظ بازی می کنند.

برخی از تحليل‌های طيف اسلامگرايان ليبرال با مرکزيت بخشيدن به «قدرت مطلقه ی فقيه»، عملاً ساختارها و مکانيسم های قدرت در يک رژيم پيچيده ی توتاليتر و پوپوليستی را «شخصي» می‌کنند و متمرکز بر يک فرد که همان «رهبر» باشد.



توجه را بايد  از «افراد» و «نام ها» به سمت «بلوک های قدرت» و «منافع خاص» عبور داد. برای مثال، اکبر هاشمی رفسنجانی يک فرد خاص است از بنيانگذاران اصلی نظام که در دورانی قدرتش از علی خامنه ای بيشتر بود. اين قدرت بعدها تضعيف شد. اما «هاشمي» به عنوان يک گرايش در حاکميت نظام، نماينده ی جناح قدرتمندی از سرمايه ی خصوصی بزرگ است که خواهان سياست درهای باز و تعامل اقتصادی با غرب است. اين گرايش پس از پايان جنگ ايران و عراق، مدام خودش را در ساختار قدرت به شکل «اشرافيت نظام» بازتوليد کرده و زير چهره‌های ديگر به ميدان آمده زيرا پايه ی مادی دارد. نام اشخاص ديگر مهم نيست. اين بخش از هيأت حاکمه هرگز نتوانست به «قدرت هژمونيک» (سرکردگي) نائل شود اما در دورانی نزديک بود خط اصلی خمينيستی را عقب براند. بلوک حاکم کماکان مانند سالهای اول انقلاب در اختيار جناح خمينيست، و اسلام سياسی و انقلابی و ضد غرب است که اکنون بيشتر ميليتاريزه شده، پايه ی مادی آن ارگانهايی پوپوليستی نظير بسيج و سپاه است. آمريکا ستيزي، يهودی ستيزي، نظامی گرايی معطوف به قدرت هسته اي، تئولوژی سياسی اسلامي، و کيش پرستش رهبری در حد ذوب شدن از ويژگی‌های اين جناح است. «خامنه اي» به عنوان گرايش، نه يک فرد خاص، به اين جناح تعلق دارد. جناح اول، زائده‌ای کوچکی هم داشت که علاوه بر ليبراليسم اقتصادي، تا اندازه‌ای به ليبراليسم سياسی هم باور داشت اما گام به گام عقب نشست، زيرا پايگاه مادی ی قوی‌ای در اختيار نداشت. نتيجه: اشخاص و نامهای منفرد و خصوصيات روانی يا اخلاقی آن‌ها نبايد جای تحليل جامعه شناسانه را از ساختارها و پروسه های شکل‌گيری قدرت، و منافع مادی قشرهای خاص، اشغال کند.

نکته‌ای که نبايد فراموش شود اين است که پس از مرگ آيت الله خميني، رهبری ی سياسی در ايران يک رهبری ی جمعی (کولکتيو) بوده است و نه فردي. مجلس خبرگان رهبري، شورای نگهبان ، مجمع تشخيص مصلحت نظام، مجلس و قوه ی قضاييه ی غيرمستقل و تابع بيت رهبری، همه متشکل از اسلامگرايان روحانی و غيرروحانی، در پيوند تنگاتنگ با کارتل ها يا مافيای اقتصادی  (همان‌طور که واژه ی «مافيا» می رساند، صحبت از کارتل های مجزا يا «خانواده هاي» جدا در شبکه ی مافيا است.) دستجمعی همه «شرکا»ی قدرت و همچنين «رقبا»ی قدرت اند برای کنترل و تقسيم منافع رانتي. نقش جنگ هشت ساله با عراق در شکل دادن رهبری ی معتقد به آرمانهای اصلی انقلاب، ميليتاريزه شده، و بسيار «ارزشي» يا ايدئولوژيک را در اين نزاع قدرت نبايد ناديده انگاشت. رهبری و بدنه ی «سپاه پاسداران» و «بسيج» در شمار مهمترين کارتل های قدرت اقتصادی و سياسی در نظام اسلامی اند.

هيچ نظامی مطلقاً از گرايش های اصـلاحاتگرايانه بری نيست، حتا نظام های فاشيستي. جناح های قدرت در داخل حاکميت مدام بر سر رهبری به رقابت و يارگيری مشغول اند. در ميان حاکمان انقلابی در ايران، برخی از اسلـامگرايان راديکال به تدريج به ليبراليسم سياسی ی متمايل به غرب و برخی ديگر برعکس به سوسيال فاشيسم نظامی گرايانه ی ناسيوناليستی گرايش پيدا کرده و می‌ کنند. احتمال استحاله های ايدئولوژيک را نمی‌توان پيشاپيش به تمامی مردود اعلام کرد. در ايران،  تئوری استحاله بر اين باور بود که به خاطر ويژگی قدرت دوگانه در ساختار دولتی و قانون اساسي، رژيم انقلابی به تدريج از درون متحول شده به سمت گشايش و اصلاح دموکراتيک و جمهوريت اصيل سير می کند. اما چنين تحولی باشکست مواجه شد. ايدئولوژی اصلاحگرايی بر اين فرض بنا شده بود که درايران چيزی به نام «جامعه ی مدني» هرچند به شکل ناقص شکل گرفته بود و بخشی از صاحبان قدرت از بالا در کنار «فعالان مدني» از پايين، با کار شبانه روزی به رونق آن می افزودند، به هنگام انتخابات رياست جمهوری وانتخابات  مجلس و انجمن‌های شهر، فضای سياسی ی شهرها را سرشار از شوق و اميد، و در روزنامه های نيمه دولتي از مسؤلان انتقاد می کردند؛ در راهروهای دادگستری و دادگاهها با قاضيان شرع چانه می‌زدند و امتياز می گرفتند، و با روشنگری در ميان زنان مسلمان به فمينيسم بومی اسلامی بال و پر داده، يک گام به تساوی ی جنسي نزديک‌تر می گشتند.

مثل بسيای از اقتصادهای پساانقلابی ی دولتی که بعد از يک دوران جنگی قصد احيا و بازسازی دارند، عصر ِ «سازندگي»ی هاشمی رفسنجانی و سپس دوران «اصلاحات» خاتمی معطوف به‌خصوصی سازي، اقتصاد بازار و بورس، صادرات و واردات با غرب، و به کارگيری متخصصان فنی و تکنوکرات ها بود؛ يعنی نمايانگر اينکه تئوکراسی ايران برای حفظ خود قادر است پارادايم سياست اقتصادی اش را عوض کند (هنوز با همان شعارهای پوپوليستي) ، به سمت تکنولوژی مدرن ، نيروی هسته اي، و «سازمان تجارت جهاني» (دبليو تی او) خيز بردارد. آن‌ها که اين سياست را خامدستانه به عنوان اصلاحات دموکراتيک يا ليبراليسم سياسی تعبير کرده بودند البته مرتکب اشتباهی می شدند که دير يا زود می بايست بهای اش را بپردازند. اما بدون شک، کسان ديگری هم که  حاضر بودند آب توبه بر فعاليت سياسی ی گذشته‌ بريزند و  دست دولت ملايان خندان و  خوش لباس را بفشارند، برای شان ميدان برای «سازندگي» و «خدمت» (و تحکيم فاشيسم کلريکال يا تئوکراسی شيعي) باز می شد. اين دورانی بود که واژه‌های تازه‌ای به سرعت وارد فرهنگ سياسی (ايدئولوژی اپوزيسيون) می‌شد مثل جامعه ی مدني، اِن جی او، جورج سوروس، فمينيسم اسلامي، حقوق بشر، غيرخشونت آميز، و «نوانديشی ی ديني». در همين دوره قوانين کار مورد تجديد نظر قرار گرفت، اتحاديه های کارگری زير فشار بيشتری واقع شده، شکاف طبقاتی نيز افزايش يافت. قشری به نام «اشرافيت نظام» يا «آقازاده ها» وارد معادلات اقتصادی و سياسی شد و همزمان سربازان راستين امام، از جبهه برگشته ها، بسيجی های صادق  و حزب اللهی های استشهادی خود را مغبون و کنارگذاشته احساس کردند. اما همين مغبونانِ استشهادی به زودی با انتخاب محمود احمدی نژاد به رياست جمهوری (۲۰۰۵) موفق به احيای پوپوليسم نظامی گرايی می شدند که ادعا می‌کرد قصد مبارزه با رانت خواران بالاشهری و ملايان ميليونر و آقازاده های آن‌ها را دارد.

اگر بخواهيم سيستم قدرت را مقايسه کنيم با سيستم اقتصاد، اين نظامی است از کارتل ها و مونوپولی های قدرت، قدرتی که هرگز در بازار آزاد (انتخابات) تقسيم نمی شود. مثل مونوپولی نفتی يا مونوپولی های فرش و پسته، مونوپولی سيستم‌های قدرت  به وارثان آن‌ها در سيستم‌های قدرت می رسد. آن‌ها که از قدرت سهمی نمی برند عبارت اند از واحدهای  شهروندي، اصناف حرفه‌ای و اقتصادي، اتحاديه ها و کانون های صنفی (مثل اتحاديه ی کارگری يا کانون وکلا)، سازمان های مستقل زنان، و اتحاديه های مربوط به کارمندان بوروکراسی دولتي.  در اين نظام، اگر سيستم اقتصاد رانتی و آريستوکراسی ی کارگری نفتی به نحو کارآيی مديريت شوند و اگر کارتل های رانت خوار که طرف معامله ی دولت در پروژه های صنعتی اند به نحو عقلانی برنامه‌های توسعه ی اقتصادی را پياده کنند، و دستگاههای ايدئولوژيک و امنيتی و رسانه‌ها به طور خلاق و کارآمد متخصصان فن را به کار گيرند، يک رژيم فاشيستی می‌تواند تا سالها و دهه ها به بقای خود ادامه دهد و بحران های گهگاهی را مديريت کرده از سربگذراند. کسانی که در تبليغات سياسی صحبت از «نجات ايران» زير رهبری يک ناجی و «سردار» توسعه و سازندگی به ميان مي آورند غالباً چنين الگويی مدّ نظرشان است. اما اگر فساد و رانت خواری چنان بگسترد که کارکردهای عقلانی سيستم اقتصادی مختل و مشروعيت ايدئولوژيک دولت به خطر افتد، شدت بحران ها می‌تواند اختلافات بالايی ها را به خشونت بکشاند، مردمان گرسنه و ناراضی را به شورش خيابانی وادارد، و رژيم را به آستانه ی فروپاشی بکشاند. ///

بهار ۱۳۹۲


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

پدر خوانده

یک بار ماریو پوزو در کتاب معروفش اندرز داد که هیچ‌وقت به دشمن ات بیش از حد تنفر نورز چون بر نحوه ی قضاوت ات تأثیر منفی می گذارد. بازی مارلون براندو در نقش اصلی ی کاراکتر به یادمادنی «گادفادر» جنبه‌ای تراژیک و فاتالیستی داشت و به این شخصیت بُعدی رمانتیک هم می‌داد که موسیقی جاودانی نینو روتا آن را برای همیشه در ذهن ما حک کرده است. هالیوود برای نسل امروز هم گادفادر های کمتر رمانتیک اما به همان اندازه جذاب و دوست‌داشتنی خلق کرده که آخرین اش «تونی سوپرانو» بود با همان کُدهای اخلاقی ی «خانواده»، وفاداری به خاندان خودی، احترام و عزت متقابل؛ ولو اینکه همه ی این‌ فضیلت ها در خدمت سندیکای رذیلت و جنایت باشد! کاش در واقعیت هم گانگسترها همانطور عمل می‌کردند که در کارخانه ی رویاسازی. به هرحال، احساس ما نباید بر داوری مان تأثیر بگذارد، مگر نه؟
 
در میان یک مشت جانی و لومپن و کارچاق کن که این سی و چندسال زمام امور تئوکراسی شیعی را به دست داشته اند، هیچ‌کس به اندازه ی رفسنجانی مرا به یاد «پدرخوانده» های مافیا نمی اندازد. اسم او در کنار دار و دسته ی فلاحیان با شبکه ی ترور مخالفان در اروپا پیوند خورده اما مثل هر پدرخوانده ی اصیل، چهره ی به ظاهر پرعطوفت و خیرخواه ِ یک پدر بزرگ فامیل را هم دارد که (با یا بدون عمامه) بتواند طفلی را روی زانو بنشاند و نوازش کند. در کنار او، خاتمشکلاتی ی تدارکاتچی،  مثل یک پادوی درجه دوم می‌ماند دستمالیزدی به دست و آماده به خدمت در بارگاه ولایت!

رفسنجانی، پدرسالار بی قید و شرط نوکیسه های دوران سازندگی و اصلاحات است، همان آقازاده های خوش پوش ِ «تَهریش تریم شده» ی فرش و پسته در دوبی و  کانادا و شیکاگو و اخیراً هم واشنگتن دی سی، در انتظار طولانی ی بازشدن درهای معاملات با شیطان بزرگ. این جماعت، در کنار لشکری از رسانه چی های بنجل نویس عصر اصلاحات که در هر دور انتخابات خواب بازگشت دوران طلایی شان را می‌بینند و لشکر دیگری از جورج سوروسی های اِنجیئویی ی از کار بی کار شده ، با شنیدن نامزدی ی احتمالی ی «دون کورلیونه» خیز برمی دارند تا به درون صندوق رأی شیرجه بروند. این کاملاً طبیعی است و منطبق با منطق «سیستم قدرت» و نحوه ی عمل‌کرد آن در نظام اسلامی. جناح پایین دست هیأت حاکمه باید همه ی تلاش اش را بکند تا «بلوک قدرت» را به نفع خود جابجا کند. هر بحران سیستمیک، این شانس را برای او بیشتر می کند. رفسنجانی در هشتادسالگی هنوز تکخال جناح نئولیبرال حاکمیت است (جناح غرب گرا) در برابر جناح فرادست ِ پوپولیست/فاشیست/میلیتاریستِ خامنه ای (جناح غرب ستیز). به عبارت دیگر، این بصیرت ماریو پوزو کماکان صادق است که همه ی خاندان های کوزانوسترا را نباید المثنای یکدیگر دانست! /// عبدی کلانتری



در همین رابطه نگاه کنید به مقاله ی علی افشاری در رادیو زمانه:


***
«سیستم قدرت» در تئوکراسی شیعی به چه نحو عمل می کند؟ «انتخابات» در آن چه جایگاهی دارد؟ سالنامه ی مارکسیستی «آرش» به سردبیری آقای پرویز قلیچ خانی در شماره ی ۱۰۹ خود (فروردین ۱۳۹۲) دست به یک نظرخواهی زده در باره ی ظرفیت‌های رژیم اسلامی ایران برای اصلاحات و حرکت به سمت دموکراسی. از این نویسندگان نظر گرفته شده: شهاب برهان، یوسفی اشکوری، عبدی کلانتری، ابراهیم علیزاده، توکل، رضا علیجانی، و مرتضی محیط. ### از جمله همکاران دیگر این شماره که در قطع بزرگ و ۲۴۴ صفحه منتشر شده عبارت اند از: مهدی اصلانی، مسعود نقره کار، سعید رهنما، ریچار ولف، بهروز شیدا، تراب حق شناس، شهلاشفیق، ناصررحمانی نژاد، نجمه موسوی، سعید هنرمند، ترانه همامی، اسکندر آبادی، اسد سیف، فریدون تنکابنی و . . . .




××